مسلخ

مژگان خليلي
mozhgan_khalili@yahoo.com

مسلخ


مژگان خليلي

ـ ببخشيد ... ببخشيدخانم.

ـ هان؟ سيب مي خواي ؟

ـ نه اگه ميشه چند لحظه باهاتون كارداشتم .

ـ حالا كاردارم. برو بعدا بيا .

ـ نميتونم . رام دوره . خواهرم... مستاجرتون...

ـ برو جلودرخانه تا بيام .

ـ همين كوچه ست . نه؟

و با انگشت اشاره كرد به كوچه ي روبه رو. پيرزن جوابش را نداد. حواسش به پولهايي بود كه زن ميانسالي داشت مي شمرد و دستش مي گذاشت . چرخ دستي جلو در پر از سيب قرمز بود. بيرون صف كشيده بودند. بازسرك كشيد توي مغازه. پيرزن داشت سيبي را به دامن چروكيده اش مي ماليد وچيزي به مشتري مي گفت. مرد كچلي كه سيب توي كيسه مي ريخت و وزن مي كرد بلند بلندخنديد، اما تا پيرزن چشم غره رفت ساكت شد. نگاهي به لكه هاي روي ديوارها انداخت و نگاهش روي پوست خشن دستهاي مردخيره ماند. چشم راستش را بسته بود و هي مي خنديد . همانطور خندان رو كرد به او.جاي دو دندان افتاده جلودهانش پيدا بود .

”...ايـن راهم مي گويم نترسي ها...يك پسرخل وعقب مانده داردكه شبها توي مغازه شان سركوچه مي خوابد .بيچاره بي آزارست. روزهـا هر دوتـا مي نشينند توي مغازه ومگس مي پرانند...“

همانجا خشكش زده بود و زل زل مرد را نگاه مي كرد .مرد چيزي گفت اما مفهوم نبود. صدايش درنيامده، ته گلوخفه مي شد. بچه را جا به جا كرد و وانمود كرد مي خواهد برود، مرد لند لند كنان نگاهش مي كرد.

كيف رنگ و رورفته ي سياه، مرتب به پهلويش مي خورد ،تكه اي بيسكويت درآوردو دست بچه داد. نق نق اش بريد. بند كيف را يك دستي با لا كشيد.همين كه پايش را گذاشت كوچه، سرو صداي خيابان خوابيد .گشادگشاد قدم بر مي داشت كه پا روي جوي باريك و كثيف وسط كوچه نگذارد. سه تا خانه بيشتردركوچه نبود .نگاهي به خانه هاي اين ور وآن ورانداخت ،كارگرها بي سر و صدا روي تيرآهن هاي عريان كار مي كردند. به خانه نگاه كرد . شاخه هاي درخت ،از ديوارخانه آمده بودند توي كوچه .بچه ،چشمها را با مشت هاي كوچك ماليد وباصداي بلند شروع كرد به گريه كردن،گذاشتش زمين. نفسي تازه كرد . شانه ها را عقب داد ودست گذاشت روي كمرش ،خم و راست شد ،سينه هايش در هرتكان موج مي خوردند. روي پله ي سيماني جلو در نشست .بچه را خواباند و سرش را زير بال روسري اش برد .صداي نفس نفس بچه بلند شد. دست كرد توي كيف ، كاغذ را بايك دست و دندان بازكرد، بغض اش را خورد و آهي كشيد

”سلام نرگس جان ، خوبي ؟ دلم براي ليلايك ذره شده .هي لب و لوچه ي آويزانش مي آيد جلو چشمهام و دلم غنج مي رود. واي نمي داني نرگس يكي از پسـرهاي سال بالايي عين ژاپني هاست.يادت هست مي گفتم از سامورايي ها خوشم مي آيد و تومي گفتي بس كه فيلم هاي تكراري ژاپني ديدي مغزت خراب شده. تورا به خدا اين نامه را يك جايي گم وگور كن.مي دانم الان هم از ترس آقا حجت رنگت پريده من خيلي برايت دردسر درست كردم مي دانم . رفتي سرخاك از طرف من به مامان و بابا سلام برسان.راستش ديشب خيلي كابوس ديدم صبح كه پاشدم كم مانده بود بيايم ورامين و زن پسرعموعزت بشوم يا با اين سامورايي بروم به قول خودش اونوره آب. شوخي كردم مي گويم بخندي. ببين يك چيزي ديروز با همين سامورايي رفته بوديم سينما،موهايش تا سر شانه ها بلندست. لَخت و صاف. با كش مي بنددپشت سرش. مي دانم الان با ناخن گونه ا ت را خنج مي كشي و توي دلت مي گويي خاك به سرم الهي فدايت بشوم كه هميشه مي ترسي . فقط نمي دانم مثل سامورايي هاخشن و باجرات است يا يالانچي پهلوان . پسرخوبي ست. هي مي گويد مثل خودم آخرِدودره ايي. ببين اگر مهرداد جرات كرد و آمد پيش ات. آدرسم را بهش بده ، همين مال دانشگاه را. بگو اگر مي خواهد نگه ام دارد آزادم بگذارد. اگر گذاشته بودند زودتر بيايم الان خوابگاه بودم .اما طوري نيست چيزي به آخر ترم نمانده . اين پيــرزن خـل وچل هسـت امـا بيـچاره ست. هروقت از دانشگاه مي آيم بـرايم چـاي مي ريزد. ايـن را هم مي گويم ...“

پيرزن داشت لرزان مي آمد به طرفش .كاغذ را تا كرد و گذاشت جيب مانتويش.با دست عرقهاي روي پيشاني بچه را پاك كرد.پيرزن دررا بازكرد .چشمها توي كاسه لق لق مي زدند يكي با بي حالي به يك طرف و ديگري مستقيم نگاهش مي كرد . شك داشت برود داخل يا نه. سربچه را روي شانه گذاشت و رفت توي حياط .شاخه هاي دودرخت ، سقف ساخته بودند و هوا را خنك مي كردند . نفس اش تازه شد .

ـ چي مي خواين از جان ما ؟ ما كار به كسي نداريم .

ـ مي دونين . خواهرم يه نامه پيش من داره كه هنوز به كسي نشون ندادم . از ترس ...

ـ مردهاتون كم نبودن هي آمدن رگ گردنشون رو برامون كلفت كردن ؟حالا تو آمدي چكار؟

ـ من راستش به شوهرم نگفتم اومدم . گفتم شايد ...

پيرزن شيلنگ آب را كه آب پاش زردرنگي سر آن بسته شده بود به طرف باغچه گرفت و آب را باز كرد:

- چشمم به در خشك شد رفت و نيومد . جوان و جاهلن دختر جان . رفت و نيومد.

بوي خاك وسيب بلند شد .سربلند كرد وسيب هارانگاه كرد ، لابه لاي شاخه ها برق مي زدند.

نگاهش از روي شاخه اي كه به طرف سنگفرش حياط خم شده بود پايين لغزيد وروي رگهاي دست پيرزن ثابت ماند.

ـ ببينيد خانم من تا اينجا اومدم گفتم شايد شما چيزي...

ـ دست از سرمان برداريد . شوهرم دواتگر بود دختر جان . توي همان دكان سركوچه. وقتي مرد من تو اين يكي باغچه سبزي مي كاشتم و مي فروختم. اين باغچه ي اين طرفي هم... بچه نري توي باغچه...

شانه ي بچه را گرفت يك دستي بلندش كرد ونشاندش روي پله ي سنگي . به طرف پيرزن رفت.

بازويش را گرفت و فشارخفيفي داد:

ـ ببين مادر من تو اين مدت صد بار مرده م و زنده شدم . همكلاسيش مي گه آخرين بار شب اومده خونه ...

ـ اين بچه هم شكل و شباهت به خاله ش داره . نه؟

اشك توي چشمهايش حلقه زد و لب پايينش لرزيد . جرات كرد و نگاهي به پنجره ي اتاق ها انداخت. لنگه ي باز يكي از پنجره ها جيرجير صدا مي داد.

ـ كاش كمكش نكرده بودم . نمي ذاشتن بياد . دزدكي اومد . تازه فكر مي كردن رفته خوابگاه.

نگاهش روي دمپايي هاي ترك خورده ي پاي پيرزن ماند. ميان بغض و گريه لبخند زد:

ـ هر چي زنگ زدم به يكي ازپسرهاي دانشگاهش گفتن نيست ،رفته. گفتم بيام تهران اين نامه رو...
آخه جناب سروان اون موقع هي مي گفت نامه ي آخرش ... گفتم حالا كه نيست شده، نامه رو بدم كه چي آقا حجت يه عمر سركوفتم مي زنه خواهرت باپسرها... وقتي رسيدم تهران گفتم اول بيام اينجا...

ـ بايد برگردم دكان اون بچه نمي فهمه كلاه سرش ميذارن .

پيرزن با پشت قوز كرده خم شد و شيلنگ را گوشه اي جمع كرد . ديگرنمي دانست چه بگويد و چكار كند .مات پيرزن را نگاه مي كرد كه داشت گره روسري اش را محكم مي كرد. كج بسته بودش. دوباره نگاهي به پنجره انداخت و جلو رفت. راهرو بوي نم مي داد .به درها كه رو به هم بسته شده بودند نگاه كرد. انگار وزنه اي سنگين روي قفسه ي سينه اش بود. نگاهش روي ديوارها وسقف چرخيد .جرات نكرد برود توي اتاق .صداي گريه ي بچه را شنيد . پيرزن منتظرش بود كه در را ببندد .بچه را بغل كرد، وقتي داشت بيرون مي آمد شاخه ي يكي از درختها از پشت ساييده شد به سرش .روسري اش را جابه جا كرد و برگشت، با حسرت نگاهي به حياط انداخت و بيرون آمد. پيرزن در رابست و غرولندكنان رفت. نگاهش پيرزن را دنبال كرد تا لحظه اي كه از سركوچه پيچيد و گوشه ي دامنش يك آن ، تاب خورد.

”... راستي اگر يك وقت عزت خره خواست بيايد تهران زنگ بزن به همين سامورايي بهم مي گويد. با دخترهاي كلاس آبم توي يك جوب نمي رود. شماره را برايت آخر نامه نوشتم.گاهي هم مي رساندم تا درخانه. اين پيرزن كاربه كارم ندارد. همه اش نماز مي خواند براي دو تا درخت خشكيده اش توي حياط. خودش و پسرش دو تخته كم دارند. چند وقت پيش پسرش يك گوسفند را پاي درخت ها سربريد. صداي خرپ خرپ تيغه چاقو روي گردن گوسفندحالم را به هم زد نمي داني چكار مي كردند. پيرزن هي ورد مي خواند هفت دور مي شمرد ودوردرختها مي چرخيد و فوتشان مي كرد. پسرش هم از خون گوسفند مي ماليد به تنه ي درخت ها. تازه بعد هم گوسفند را همانطور آنجا چال كردند. چند روز پيش سرما خورده بودم برايم هي آش مي آورد. اما واي خيلي بي مزه بود...“

بچه را دربغل فشرد ، نگاهي به آسمان و نگاهي به برگ درختها انداخت وراه افتاد . نزديك هر پيچ، پيرزن و مشتري هايش ناپديد مي شدند وچند لحظه بعد ظاهر مي شدند. بچه گريه مي كرد. مژه هاي بلندش تاب برداشته بود. اما اوبي اعتنا مي خواند، آرام آرام قدم برمي داشت و گاهي جلو پا و روبرويش را نگاه مي كرد:

”... امروز صبح كه مي آمدم دانشگاه داشت آش هاي دلمه بسته را چال مي كرد پاي درختها . گفت خاكش قوت مي‌خواهد امروز مي دهم همه را بكَنند .خواستم بگويم درختهايت ديگر مرده اند دلم نيامد وقتي مي خواستم سوار اتوبوس بشوم پسرش لنگ لنگان ازمغازه دويد به طرفم و يك پرتقال بهم داد .امروزصبح پيرزن چند بار بلند ازم پرسيد شام چي برايت درست كنم گفتم چلو كباب. گفت باشد برايت مي خرم اينهارامي گويم بداني مشكلي ندارم. ببين من امتحانهايم دارد شروع مي شود. اگرنامه ندادم. نگران نشو. به آقا رحمتي زنگ مي زنم نمي گويم صدايت كند. فقط مي گويم سلام برساند. من مجبورشدم النگويي كه بهم داده بودي بفروشم .هر وقت كارپيدا كنم برايت مي خرمش . يك پيراهن خوشگل براي ليلا خريدم ديگر ولخرجي نمي كنم واي كه چقدر دلم خالي شد. راستي داشت يادم مي رفت به دلارام سلام برسان بگوخيلي ممنون كه زحمت نامه هارا مي كشد.به قول پسرهاي تهراني دُمِت گرم... بگو براش يك شانه سرنقره اي خريده ام . فعلا خداحافظ از دور ماچ ماچ ماچ .
قربانت نازنين چهارشنبه 23 آذر80
راستي اينجا هوا باراني و ابري ست .“

به سركوچه كه رسيد پا تند كرد برود اما در نيمه ي راه ايستاد . برگشت .رفت آن طرف خيابان. زني را باضرب شانه كنار زد و يك كيلو سيب خواست. مردخودش را خاراند، براي بچه شكلك درآورد و به طرف كتري رفت. دنبال پول مي گشت .جانش درآمد تا مرد چاي را در استكانهاي زرد شده سرازير كرد و دستهايش را بادستمال پاك كرد و پول رااز دستش گرفت.كيسه را از روي ترازو برداشت . اما تا خواست برود ،دودل شد. ملتمسانه روبه پيرزن كرد :

ـ دلم از غم سياهه خانم اگه چيزي شده ... چيزي مي دونين ؟

پيرزن به سرفه افتاد.از زور سرفه شانه هايش مي لرزيد وداشت خفه مي شد. مرد بادست اشاره
كرد برود و زوزه كشان چيزي گفت. دسته ي كيسه را انداخت لاي انگشتهايش و از مغازه بيرون آمد .نفس زنان، سيبي از كيسه درآورد به مانتويش ماليد و دست بچه داد. بچه سيب را گاز مي زد، عابرها را نگاه مي كرد و بالا پايين مي شد ...

17/5/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30157< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي